تو به من خندیدی و نمیدانستی...
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم....
باغبان از پی من تند دوید...
سیب را دست تو دید....غضب آلود به من کرد نگاه...
سیب دندان زرده از دست تو افتاد به خاک...
وتو رفتی و هنوز...
سالها هست که در گوش من آرام آرام...
خش خش گام تو تکرار کنان...
میدهد آزارم...
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم...
که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت؟؟؟؟؟
برچسبها: